علامه علیاکبر دهخدا (1334تا 1257) یکی از شاخصترین چهره های فرهنگیسیاسی دوره مشروطیت و پس از مشروطیت و روزنامهنگاری توانا و البته طنزپردلزی چربدست و نافذ ادیبی فاضل و محققی برجسته به شمار میرود.
او در تهران دیده به جهان گشود. ده سال بیش نداشت که پدرش از دنیا رفت و او با سرپرستی مادر به فرا گرفتن دانش همت گماشت. دهخدا به مدت ده سال با وجود فقر تنگدستی در کسب کمالات کوشید. سپس زبان فرانسه آموخت و به وین پایتخت اتریش رفت تا دانش های جدیدتر را بیاموزد.
در روزهای آغاز مشروطیت به ایران آمد و به انتشار روزنامه صور اسرافیل پرداخت. سپس به استامبول رفت و به انتشار روزنامه سروش همت گماشت. دورانی نماینده مجلس شد، متقارن جنگ جهانی اول مدتی منزوی در چهار محال و بختیاری زیست. پس از جنگ به تهران آمد. تحقیق و پژوهش در لغت و زبان فارسی پرداخت.
مدتی ریاست مدرسه علوم سیاسی و دانشکده حقوق را به عهده گرفت. در سال 1320 ه.ش که ایران به اشغال قوای بیگانه درآمد از کار دولتی کناره کشید و تنظیم لغت نامه فارسی مشغله اصلی او شد. سرانجام در سال 1334 پس از عمری تلاش و کوشش در قلمرو سیاست و تحقیق در تهران درگذشت.
مهمترین اثر دهخدا لغتنامه است که مفصلترین کتاب لغت فارسی است و استاد طی 45 سال کوشش خستگی ناپذیر آنرا تمام کرد. امروز مردم عامی نیز آنرا میشناسند.
دهخدا در زمینههای گوناگون پژوهشهای ادبی و فرهنگی ترجمه تصحیح و تنقیح آثار پیشینیان و نگارش مقالات علمی و انتقادی آثار ارزشمندی از خود به جای گذاشته و به زبان فارسی هدیه کرده است.
عمده آثار وی عبارتند از: امثال و حکم، لغت نامه، تحقیق درباره ابوریحان بیرونی، دیوان دهخدا، مقالات دهخدا، چرند و پرند.
مقالات چرند و پرند به صورت نظم و نثر با مضامین طنزآمیز نوشته شده است. بعضی از آنها به زبان نوشتار و برخی دیگر به زبان گفتار یعنی همان گویش شکسته تهرانی است:
مشتی اسمال نمیدونی چه کشیدیم به حق
چقده واسه مشروطه دویدیم به حق
پاهامون پینه زد و پاک بریدیم به حق
یه جوون پر و پا قرص ندیدیم به حق
همه از پیر و جوون ورمال و وردار شده
آثاری از علامه علیاکبر دهخدا
1
بعد از چند سال مسافرت هندوستان و دیدن اَبدال و اوتاد و مهارت در کیمیا و لیمیا و سیمیا، الحمدلله به تجربهی ِ بزرگی نائل شدم و آن دوای ترک تریاک است. اگر این دوا را در هر یک از ممالک خارجه کسی کشف میکرد، ناچار صاحب امتیاز میشد، اِنعامات میگرفت، در همهی ِ روزنامهها نامش به بزرگی درج میشد، اما چه کنم که در ایران قدردان نیست!
عادت، طبیعت ثانوی است. همین که کسی به کاری عادت کرد دیگر به این آسانیها نمیتواند ترک کند. علاج منحصر به این است به ترتیب مخصوصی به مرور زمان کم کند تا وقتی که به کلی از سرش بیفتد.
حالا من به تمام برادران مسلمان غیور تریاکی خود اعلان میکنم که ترک تریاک ممکن است به اینکه: اولا در امر ترک، جازم و مصمم باشند، ثانیا مثلا یک نفر که روزی دو مثقال تریاک میخورد، روزی یک گندم از تریاک کم کرده دو گندم مرفین به جای آن زیاد کند و کسی که ده مثقال تریاک میکشد روزی یک نخود کم کرده دو نخود حشیش اضافه نماید، همینطور مداومت کند تا وقتی که دو مثقال تریاک خوردنی به چهار مثقال مرفین، و ده مثقال تریاک کشیدنی به بیست مثقال حشیش برسد. بعد از آن تبدیل خوردن مرفین به آب دزدک مرفین (- تزریق مرفین ) و تبدیل حشیش به خوردن دوغ وحدت (= دوغی مخلوط با حشیش و پونه که درویشان در شب میلاد علی (که بر او درود ) با تشریفات درست کرده و میخورند) بسیار آسان است.
2
مردود خدا راندهی ِ هر بنده، آکَبلای
از دلقکِ معروفِ نماینده، آکبلای
با شوخی و با مسخره و خنده، آکبلای
نَز مرده گذشتی و نه از زنده، آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای
*
نه بیم زِ کف بین و نه جن گیر و نه رمال
نه خوف ز درویش و نه از جذبه، نه از حال
نه ترس ز تکفیر و نه از پیشتو شاپشال
مشکل ببری گور سرِ زنده، آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای
*
صد بار نگفتم که خیال تو محال است
تا نیمی از این طایفه محبوس جوال است
ظاهر شود اسلام در این قوم، خیال است
هی باز بزن حرف پراکنده، آکبلای
هستی تو چه یک دنده و یک پهلو، آکبلای
*
گاهی به پر و پاچه درویش پریدی
گه ، پرده کاغذ لُق آخوند دریدی
اسرار نهان را همه در صور دمیدی
رودربایستی یعنی چه ؟ پوست کنده، آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای
*
از گرسنگی مرد رعیت ، به جهنم
ور نیست درین قوم معیت، به جهنم
تریاک برید عِرق حمیت، به جهنم
خوش باش تو با مطرب و سازنده، آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای
*
تو منتظری رشوه در ایران رود از یاد؟
خودکامه ز قانون و زعدلیه شود شاد؟
اسلام ز رمال و ز مرشد شود آزاد؟
یک دفعه بگو مرده شود زنده آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکبلای
3
گفتا: منشین چهار زانو
کان هست نشانه تکبر
نَنِشَستند جز دوزانو
نیکو ادبان و مردم حُر
گفتم: چه ادب؟ کدام حری؟
بنیوش ز من تو این حقِ مُر
آموخته ایم این ادب را
ما از عرب و عرب ز اُشتر
4
گردن و سینه در شکم مُدغَم
پای تا سر چو خُم تمام شکم
هیچ نه جز عمامه و شکمی
کلمی ضَخم بر فرازِ خُمی
قوزِ سالوسیاش به پشتِ چو یوز
معنیِ صدقِ «قوز بالا قوز»
بر زبان ذِکر و خاتمش به یمین
سبحه در دست و پینه بارِ جبین
ریشِ انبوه پر ز اشپِش و کَک
زیر او اوفتاده تحتِ حنک
همچو آن توبرهی کَه آکنده
بنده بر کَلِّگی در افکنده
چون جهودانه چرب و چیل و درشت
هر کفی را چهار پنج انگشت
ناخنان پر ز چربیِ بنِ مو
بسکه تخلیلِ لِحیه گاهِ وضو
از دو سو، گرد و خاکِ رَه بیزان
شال و بندِ ازار آویزان
پیرهن شوخگن، قبا ناپاک
آستینها گشاده و یَقه چاک
تهِ رنگِ حنا به ریشِ دو مو
کوهها در میان و ـ دور از او ـ
فلفل و زردچوبه روی نمک
بر نَسیجِ چَپار فضلۀ کَک
خَفیاش ذِکر و کَسکَسهی سینَش
رفته از دربِ چین به سَقسینَش
بس که چالشگری به قصدِ ثواب
در هم آمیخته خِل و ژَفکاب
ز آستینِ گشاد و پاچۀ باز
بغل و کَش عیان چو چرمِ گراز
*
شیخی اینسان که ذکرِ خیرش رفت
بود وقتی امامِ مسجدِ «شَفت»
دوش بهرِ ثواب پاسی و نیم
قصرها ساخته به باغِ نَعیم
بامدادان به خواب مانْد دراز
دیوِ کابوس را سرایان راز
وز دگر سو کشید مؤْذن صوت:
«عَجّلوا بِالصَّلوه قَبل الفَوت»
به رَهَش مانده چشمِ مأمومان
چون غَسَقجوی دیدۀ بومان
مسجد از سرفه، عطسه، خمیازه
پر هلالوش و بانگ و آوازه
زن و مرد از دو صف به نوکِ بَنان
عانهخاران و ریش شانهکنان
این به فکرِ کَهْ و نَوالۀ خر
وان به تدبیرِ زَرعِ حبّ بقر
بَلَلِ شُبهه این به کُر شویان
ذکرِ «زَوِّجْنی حُورِعین» گویان
وان دگر خوابنامه اندر پیش
زانکه در خواب دیده لحیۀ خویش
زرِ نابش فتد به کف بیشک
بخرد توبره برای ایشک...
*
شیخ غلطی زد و ز بالشِ شیخ
نوکِ پَرّی بداد مالشِ شیخ
نوکِ پَر بر سَرش خلید و بخَست
شیخ اسپندسان ز بستر جَست
دید دیریست تا که صبحِ دوم
بر دمیدهست و گرگ آخته دُم
گفت: آوخ که خفتنِ بیگاه
مدحِ من قَدح کرد و جاهم چاه
دانم این مُردگانِ زنده به تن
این زمان چون گمان بَرند به من:
«شیخ خوردهست چرب و شیرین دوش
سیمساقی فشرده در آغوش
صبح در خوابِ ژَرف مانده به ناز
کی تواند به مسجد آمد باز؟!»
وین بتر کهم به بُضعِ همخوابه
نیز باید شدن به گرمابه...
گفت این جمله جَست از جا چُست
شد به حمام و تن بهچُستی شُست
نوز سر پر ز غَنج و نازِ خَدیش
راهِ مسجد روان گرفت به پیش
تا امامت کند به عامی چند
همچو خود ریشگاو خامی چند
گاو را خواندگان خدا ز خری
مُنکرِ نوح در پیامبری
از خدا با خرافه ساختگان
عقل بر نطعِ وَهم باختگان
پیروان هر مَجاز و واهی را
به مَلاهی دهان الهی را
ناشناسندگانِ سَد ز سَداد
قِشرِ بِطّیخ دیده از بغداد
خِرد و مغزِ آن گروهِ غَوی
رَبَضِ کوفه، مردمِ اُمَوی
دین به بازار آن عشیرتِ دون
همچو بوبکرِ سبزوار زبون
گاه در خوابِ مرگ و گاه به جوش
به تَفی روشن، از پُفی خاموش
شاد با ظنّ و از یقین به ستوه
کوه را کاه دیده، کَه را کوه
شکنیاوردگانِ کردهیقین
«اِنْ» و «لَو» شان به جایِ رایِ رَزین
همچو سنگی به جای پاینده
نه فزاینده و نه زاینده
غولِ عادات را به بیگاری
خواجهتاشانِ گاوِ عصّاری
بام تا شام در مشقّتِ راه
شب همانجا که بامدادِ پگاه
بسکنم قصّه، وقت بیگاه است
شیخ را چشمِ عامه در راه است
*
در خَلابی کنارِ جاده درون
از قضا بُد سگی فتاده درون
لاشهسگ بس تلاش بُرد به کار
لاشه افکند عاقبت به کنار
همچو قبطیِّ برکشیده ز نیل
سر و تن خیسخورده و تَر و تیل
دست و پایی زد و به خشکی راند
عفعفی کرد و آبِ تن بفشاند
قسمی از رَه بلند و بخشی پست
شیخ زی شیب و سگ به بالادست
رَشَحاتِ جدا ز جسمِ پلید
هشت عُشرش به سوی شیخ جهید
وز پلیدیِّ سگ گرفت آهار
شیخ را ریش و جبّه و دستار
باقلا بار کردنت هوس است
پیش کن خر، که کار زین سپس است
خرمُریدان به انتظارِ نماز
کارِ تطهیرِ شیخ دور و دراز
حرصِ میل و قبولیِ عامه
با تُرُشرویِ نَفسِ لوّامه
لحظهای چند جنگشان پیوست
شیخ با حرص از درون همدست
گفت: «سگ اندر آب؟ این غلط است
گر نه ماهیست، لامحاله بَط است
فلس و پَر نیستش، عجب این است
دُمَکی دارد، آه، دُلفین است
که به بحر و به برکههای عمیق
به کنار آورَد ز مِهرْ غَریق
گفتهاند این و گفتهای زیباست
بیعمل کارِ علم ناید راست
خوانده بودم به شرحِ سیرتِ آن
در «دَمیری» و نیز «الحَیَوان»
حافظه رفته، لعن بر ابلیس
در «بِلیناس» و «اَرسطاطالیس»
در «شِفا» هم به بابِ جانوران
بوعلی را اشارتیست بر آن
لیک از بهر نیک سنجیدن
صد شنیدن کجا و یک دیدن»
ندهد تا یقینِ خویش به شک
گفت شیخ این و پشت کرد به سگ
وز عبا ـ مُردهریگِ پنج پدر ـ
مُردهآسا کفن کشید به سر
چون شهابِ هوا و آهوی دشت
چشم بر هم نهاد و تیز گذشت
فرصتِ یک دوگانه خواندن نوز
مانده بود از طلوعِ کوکبِ روز
شیخ محراب با قُدوم آراست
وز همهسوی بانگ و غوغا خاست:
«قُدس و پاکیِ شیخ را صلوات
لال هرکو نگوید این کلمات»
...
6
گفت با زن شُوی: «نک از مُلکِ چین
میرسدْمان میهمانی نازنین
که مرا بس سالها در آن دیار
میزبان بود و شریک و دستیار
من نه مهمان بودم اندر خان او
بل مِه و بُندار خان و مان او
پیشکاری داشت او، من پیشگاه
کدخدا من بودم و او خانهخواه
شکر فضلش گر چو سوسن ده زبان
باشدم، عُشری به عمری کی توان؟
چون هماکنون میرسد آن خوب ضیف
قصه کوته میکنم: الوَقتُ سَیْف
مدعا این است کان مهمان مِه
که مَه و مهرش نمیزیبند کِه
بس فِسُوجَن دوست دارد از خورش
زان خورش دادهست تن را پرورش
جَلد و چابک ساز کن افزار آن
شب بِنِه با اطعمهی دیگر به خوان
پیشِ پختن مرغ را دو تاب دِه
زعفران و هیل و بویافزارِ بِهْ
رُبِّ نارش را تو نیک اول بچش
تا نباید باشدش ز آلوچه غِش
نازکی بسیار در هر باب کن
تا خوش آرد رنگ آهن تاب کن»
زین خورش زن را نبود اصلاً خبر
نه به خانۀ خال دیده نه پدر
از فِسوجَن نام هم نشنیده بود
لیک با لَنگیش رهواری نمود
گفت: «ای شُو! بس دراز آری سخُن
جملگی در این کُن و یا آن مکُن
کارها با کاردانان میسپار
امر سَهم و قوس با باری گذار
گاوِ نر بگزین به گاه شخم و خیش
نان به نانوا میده و یک نانْش بیش
چون حکیمی را رسالت میدهی
پندش اندر توشهدان چه مینهی؟
ما هم آخر نانِ بابا خوردهایم
نی که اصل خویش از کف دادهایم
مامِ من در دیگ پختن بُد مَثَل
دختِ اویم گر نیام نِعمَ البَدَل»
مرد شد شرمنده از سادهخویی
کز چه کردم با زنی این بیرویی
زن به دل شیشهست، بل زان تُردتر
کس بِنزدودهست شیشه با تبر
غالباً گفتار من تلخ است و گَست
وین زبانِ مُردهری بیچاک و بَست
شرمساری خود به لبخندی نهفت
برگرفتش دستِ آن طناز جفت
گفت: «این بیحرمتی، جانا، ببخش
خجلتِ ما را از آنسوتر مَشَخْش
مژدۀ دیدارِ آن مهمانِ گُرد
نازکی آدابمان از یاد برد
با حبیبان جمله گستاخی رَوَد
یکدلی آمد، ادب ساقط شود
یکدم از ره گر بهدور افتادهایم
بهر تاوان تا به مرگ استادهایم
مر تو را در این مَثَل مانا شک است؟
که همه مردی به خانه کودک است
هم به دستوریت، نَک ای سرو ناز
میهمان را کرد باید پیشواز
ورنه پیشت بندهوار استادمی
معذرت را صد زبان بگشادمی
باقیِ پوزش از این کردارِ ماخ
میبمانم تا به هنگامِ فراخ»
گفت این و بوسه دادش روی و سر
راهِ در بگرفت چون مرغِ بِپَر
زن کلیدان کرد در، بر شد به بام
تا مگر پخته شد آن دعویّ خام
بر لبِ دیوار همسایه رسید
پس کَشَفواری از آنسو سرکشید
بانگ زد: «ای شهربانو خاله! هو!»
پاسخ آمد: «هو! چرا نایی فرو؟»
گفت: «زحمت نیست» گفتا: «منّت است
در خبر همسایهپرسی سنّت است»
زن فرو شد، گفت: «ای عمه قزی!
زود میگو که فِسُوجَن چون پزی؟
زانکه هر صبّاغ رنگی میرزد
هر سَتی آشی دگرگون میپزد»
گفت: «نینی، از قضا در این خورش
نه خِلاف است و نه گوناگون رَوِش
گوشت است و رُبّ و جَوز افزارِ آن
قاقُله جزئی و جزئی ریهقان
نه کلام است و نه علمالاجتماع
که به هر دکّان دگر باشد متاع
رشتههای هر خِلاف و هر جدل
تا ابد باشد کشیده از ازل
نرم باید کوفت مغز گِردکان...»
گفت: «دانم»، گفت: «آری، بعد از آن
ریشه و رگ را برآر از گوشت خوب...»
گفت: «دانم»، گفت: «پس نَرمَش بکوب...»
گفت: «دانم»، گفت: «باری گِرد و غُند
کلّه گنجشگان کن و آتَش بِتُند...»
گفت: «دانم»، گفت: «ای بانوی مِه!
مرغ را در تابه یکدو چرخ دِه
تا نسوزد، نیز گیرد رنگ کَش
این پَسا از هیمهها نیمی بکش
در مَثَل آرند خاتونان خُوز:
خام نیکوتر بسی تا خامسوز
همچنانکه هست بهتر غوره نیز
زان سَکَج در غورگی گشته مَویز...»
گفت: «دانم»، گفت: «مَخلص، این خورش
جوز دارد، روغنِ کم بایدش...»
گفت: «دانم»، گفت: «جوز و رُب بههم
اندر آمیز و بر آتش نِهْ، بِدَم...»
گفت: «دانم»، گفت: «اَنبُر را به پِه
زنگها بزدای و در آتش بِنِه
چون شود تَفته، فرو میبَر بهدیگ
تا شود گُلناررنگ آن مُردهریگ...»
گفت: «دانم»؛ زن برآشفت آنزمان
گفت با خود: «اینْت نیرنگی عیان
که همیگوید «بدانم» جمله را
گر بدانی از چه پرسی مر مرا؟!
سر همیگردد مرا، نز بُخل و شح
بَل از این دانا نما نادانِ قُح
که «ندانم» را «بدانم» نام داد
هم لقب کافور زنگی را نهاد
نَک پزم آشیت، ای نادانِ گَست
تا که روغن بر سر آرد یک بدست
کالۀ جهلِ تو در بارت کنم
«دانم»تهای تو در کارت کنم»
پس بگفت: «ای فخرِ بانویان شهر
که ز هر دانش تو را تیر است و بَهر
تا شود طعم خورش نیکو و بِهْ
بر در آن خشت خامی هم بِنِه!»
گفت: «دانم»، گفت: «پس بدرود باش
بانویی تار است، او را پود باش
این عروس ما کنون آبستن است
چار ماهش تا به گاه زادن است
ترسم او این بوی خوش چون بشنود
هفت قُرآن در میان اُمّا شود
زان خورش یک لقمه، ای بانوی مِه!
غافل اندر شو، دهان او بِنِه»
گفت: «من خود نیک میدانستم این
جایِکه بگرفتیام؟ نیکو ببین»
خندهای زد، خاله را بدرود کرد
شده به مطبخ، مرغ را اورود کرد
تاب داد آن را و مغز جوز کوفت
آب زد بر صحن و مطبخ را بروفت
کرد در هم رُبّ و مغز گردکان
پس کُچولی کرد و انگشتکزنان
ریخت در پاتیل و خشتش بر نهاد
شنگ و شنگول و خوش و فیران و شاد
پایدزدان، کنجکاوی را، سپس
از دری کآواز بودی گوشرس
دُخت حوّا گوش بر دَرزی نهاد
کُنجکاوی خویش را زان قوُت داد
گفتگوی شُوی و مهمان را شنید
چهرۀ مهمان هم از آن دَرز دید
شوُی و مهمان را به هم سنجید پس
شُوی او گُل بود و مهمان خار و بس
سوی مطبخ شد سپس آن بیرَشَد
کز طعامِ ناچشیدهی خود چشد:
خشتِ خام، آنگاه تُرّیِ بُخار
باقلا خواهی؟ شو اکنون خر بیار
از خورش دیگر چه میپرسی نشان؟
من «الف» گفتم تو خود تا «یا» بخوان
آب و روغن چون به خاک اندر شِپیخت
خشت گِل شد، جمله اندر دیگ ریخت
دیگ شد از خاک و دُهن و رُب، خَلاب
چه خَلابی؟ بدتر از صد منجلاب
*
این خسان که جمله «دانم، دانم»ند
مدّعاشان یَمّی و کم از نَمند