آن کوکبی که ماه ستادهست بر درش
صف برکشیده خیل ملَک در برابرش
تا بَرشدهست نامِ بلندش به نُه فلک
کیوان غلام او شده، بهرام چاکرش
نامش محمّدی و جمالش محمدی
زآنروی خواندهاند شبیه پیمبرش
طفلی که چشم «جابر»1 از او روشنی گرفت
فخرِ سلام یافته از جدِّ اطهرش
ماهی حسینی و حسنی را عیان ببین2
با غیرتی که ارث رسیده ز حیدرش
رونقفزایِ دین و شکافندۀ علوم
کرده رسولِ عشق، ملقب به: «باقر»ش
آن بحرِ بیکرانۀ دانش که صیرفی
مبهوت شد ز روشنی درّ و گوهرش
گمگشتگان به مقصد حق راه بردهاند
هرگه که کردهاند تاسّی به اخترش
هرچند بود ساقیِ صهبای معرفت
جز زهرِ غم نریخت زمانه به ساغرش
آئینهای که مظهر انوارِ غیب بود،
هرچند خواست گَردِ عداوت مکدّرش
پیچیده در مشام جهان عطر نام او
در سینهها وزیده کلام معنبرش
نورِ امیدِ شاعرِ تاریکخاطر است
آن آفتاب و مرحمتِ ذرّه پرورش
بیتی سروده چند، اگر چند پرخلل
شاید شفاعتی بکند روز محشرش