ای که شور عاشقی داری به سر
این دو خط شعرم بخوان حالی ببر
گفت با من یک جوان بیگناه
با دو صد اشک و غم و اندوه و آه
کای فلانی گر نکردی ازدواج
گر نمیخواهی بمانی هاج و واج
فکر آن از سر برون کن هر چه زود
ما نکردیم و در آن خیری نبود
گفت روزی چون نشستم در سرا
جانب تی.وی و پایم روی پا
ناگهان از در درآمد مادرم
گفت ای خاک دو عالم برسرم
بس که بیکاری و علاف و چموش
خون مادر را همی آری به جوش
اینچنین از زندگی غافل شوی
زن بگیری تا مگر عاقل شوی
بنده هم با اشتیاق و ذوق و شور
دختری را از یکی فامیل دور
گفتم و فرداش رفتم خانهاش
تا بگیرم از پدر دردانهاش
گفت با من آن پدر کای بینوا
کارشناسی ارشدی یا دکترا؟!
گفتمش: جان خودم شرمندهام!
دیپلمِ رَدّی شنیدی؟ بندهام!
گفت برخیز و فلنگت را ببند
نیش خود را هم ببند و هی نخند
پنج سالی را به عشق دخترش
درس خواندم باز رفتم بر بَرَش
گفتمش بابا! بیا این مدرکم
من میان هر چه لیسانس است، تَکَم
گفت: خدمت رفتهای آیا هنوز؟
که مزاحم میشوی این وقت روز
اره شد در دل همی بندم ز بند
گفت برخیز و فلنگت را ببند!
یک دو سالی را پی خدمت بُدم
بعد خدمت جانب ایشان شدم
کارت پایان خدمتم را چون بدید
با خودم گفتم «بیا! صبحت دمید»
گفت کارَت را چه کردی این وسط
با همین حرفش شدم کلا سَقَط
گوشهایم را کشید، از پایه کند
کاین دفعه قطعا فلنگت را ببند
تا نکردی کار خود را روبهراه
تا نبودت خانه و ماشین براه
گر بیایی میخوری یک فصلِ سیر
بدترین نوعِ کتک را ناگزیر
چند سالی را پس از این گفتگو
کُلِّ عالم را نمودم جستوجو
پاره وقتی کار میکردم به زور
رهن یک منزل نمودم جمع و جور
تا که برگشتم شنیدم مادرش
داده بیانصاف او را شوهرش
هر چه ریسیدم در آخر پنبه شد
این چنین، این سرنوشت بنده شد
باز برگشتم نشستم در سرا
جانب تی.وی و پایم روی پا