برای مادر دستفروشی که به جای همه ما سیلی خورد
مرگ وقتی سراغ ما آمد
که گدایی زندگی کردیم
همه در روزمَرگی افتادیم
همهمان روزمرّگی کردیم
مرگ وقتی سراغمان آمد
که اسیر فریب دام شدیم
همه در بند قسط افتادیم
همگی بندههای وام شدیم
خاک عالَم گرفته شهری را
که از آن گرد و خاکِ جنگ نشست
روی دیوارهای بیغیرت
عکسهای پریده رنگ نشست
مردها از نفس که افتادند
سایه افتاد بر سراسر شهر
هر صدایی ته گلو خشکید
خاک عالم نشست بر سر شهر
بعد با نام مردها هر روز
یک خیابان و کوچه نامیدند
زندههای همیشه را کشتند
شهر را خاک مرده پاشیدند
خاک شد مرد توی خاک خودش
خاک با خود بیاورد سردی
میکشد لیک شعله خاکش باز
تا سر برجهای بیدردی
نیست دیگر نشانی از مردان
گونه کودکی شده نیلی
بر سر کوچههای بیغیرت
مادری باز میخورد سیلی