سیاست را نمیخواهم نه از نزدیک نه از دورش
ندارد چون پدر، مادر نه آنجورش نه اینجورش
دلی دارند خوش هرچند معذورین مامورش
مرا هرگز دل خوش نیست از مامور و معذورش
سیاست جنگ بین عدهای سیاس اگر باشد
همین کافی است روگردانم از هرچه سلحشورش
اگر ربطی ندارد با سیاست فی المثل دریا
چه شد که در ارومیه درآمد ناگهان شورش
نمی شد خشک و دریا داشت اینک دلبری می کرد
اگر که آب را هرگز نمی کردند مجبورش
وطن یعنی همین جایی که می نامد مرا دشمن
به جرم عشق ورزیدن به آن، همواره مزدورش
فدای خاک پاکش می کنم این جان شیرین را
شود در کام من چون زهر اگر هم شهد انگورش
کسی میگفت منظور تو را ما خوب فهمیدیم
نمی دانم چه بود از اینکه با من گفت منظورش
ولی من یک دعا خواندم فرستادم ثوابش را
به روح پر فتوح والد مرحوم مغفورش
پس از آن مصرع زیبا به یادم آمد از حافظ
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
ولی بعد از سلیمان هر که هرچه پافشاری کرد
نشد اغلب نظر بر مور کردن هیچ مقدورش
یکی هم مثل من هرگز دعا خواندن نمیداند
نداند، من چه می دانم یقینا نیست مقدورش
برای آنکه گاهی آدمی طوری بد اقبال است
که حتی ماهی مرده نمی افتد ته تورش
که گاهی بی شراب تلخ هم با آن به هر صورت
بیاساید به دنیا ساعتی را بی شر و شورش
سیاست چیز خوبی نیست مخصوصا در آن دوران
که هرکس زور می گوید به هر کس می رسد زورش
سیاست گاه مانند زنی زیباست اما من
گذشتم از سر خیر سیاه و سبزه و بورش
نه از معذور آن دارم دلی خوش، نه به هر علت
همانطوری که گفتم از سیاستهای مامورش