برخی از جملات کتاب
«مردکهی پست! پدرت را میسوزانم! آتشت میزنم. زن مردم را از راه به در میبری، ها؟حالا نشانت میدهم که سگ کشت خواهم کرد!
مخاطب مرد پالتو پوش، جوانی که هنوز وقت نکرده بود تمام لباسهایش را بپوشد تتهپتهکنان گفت:
«من... من... من...»
مرد پالتویی فریاد زد:
«آره... همین تو! تو! اینجا چه غلطی میکنی پدرسوخته!»
و در حالیکه این کلمات دور از نزاکت را به زبان میآورد جوان نیمه عریان را میان بازوهای نیروهای خود گرفت، کشیدش طرف پنجرهی آپارتمان -که در طبقه ششم عمارت قرار داشت- و از آن بالا انداختش توی خیابان...
مرد جوان، همین که خودش را وسط زمین و آسمان معلق دید، در حالی که با حرکتی غیرارادی تکمههای شلوارش را که هنوز باز، مانده بود میبست، خود را این طور تسلا داد.
«ولش! روزی هزار تا از این جور اتفاقات میافتد.» ( از داستان «مردی که از طبقه ششم به زیر افتاد» آرکادی - اوه ره چنکو - ص49-50)
- هیچ کس توی ده خودش پیغمبر نمیشود. ( از داستان «قدیس» عزیز نسین - ص 108)