عید آمد و شد مشکلِ من بیشتر از پیش
ای وای از این مایهی بدبختی و تشویش
یک سو زده زن زیرِ بغل زانویِ ماتم
یک سو پسرم صاعقه درمیکند از خویش
این میوه و شیرینی و نقل و گز و آجیل
آن خواسته البسّهی نو از من درویش
این ایل و تبارش همه عازم به شمالند
آن می رود امسال رفیقش سفر کیش
پیوسته فقط زخم زبان میزندم این
آن میکشدم پیرهن و میکَنَدَم ریش
تا خرخره افتادهام انگار که در گِل
در چنته ندارم به خدا هیچ... کم و بیش...
ای عید، چه لوتی کُشیّ و بیرگ و نامرد
ای عید، چه بدذاتی و بدخواه و بداندیش
بسته شده بر روی من از لطف تو ششدر
هستی تو برای کسبه گرچه دو تا شیش
جز رنج برای ضعفا نیستی ای عید
ای نوش نزن اینهمه بر پیکر من نیش...