تو به من غریدی کوپن گوشت به دستم دادی
و به من فرمودی بچه ها طعم نشاط آور گوشت
رفته از خاطرشان برو هر طور شده
از سر قله قاف یا که هر جای دگر گوشت بیار
و من اندیشه کنان با «کوپن» رفتم، تا آن سر شهر
همه جا را گشتم گوشت، افسوس نبود
روز بعد از آن شب من و تو دست به دست
پی شانصد گرم از گوشت به قصابی هاشم رفتیم
همچو همکارانش هیچ نداشت
بی کوپن بود ولی آنجا گوشت و به ما چشمک زد تکه ران
تو به من خندیدی و شکستی گردویی را بادمب خودت
نصف مغزش را دادی دستم
در عوض من هم، آهسته کمی گوشت به دستت دادم
هاشم آقا قصاب گوشت را دست تو دیداز پیات تند دوید
تکه یخزده از دست تو افتاد به خاک تو زدی لیک به چاک
من از آن روز که تو در رفتی و من از «هاشم»یک چک خوردم
و دو تا اردنگی و سه تا فحش قشنگ
تازه دریافت نمودم این را که برای چه در آن دیگ بزرگ
که در آن قیمه سال پدرت میجوشید
تکهای گوشت نبود! و چرا مادر تو آب را میافزود