چنین گفت فردوسیِ پاک زاد
که رحمت بر آن پاک تندیس باد
بسی رنج بردم در این سالِ سی
ز دودِ تریلی، دَمِ تاکسی
ندیدم من از دهر، غیر از ستم
نخوردم در این شهر، جز دود و دم
به «میدان فردوسی» و «لاله زار»
دگر «شاهنامه» نیاید به کار
در این شهرِ آشفته ی بدسرشت
«ترافیک نامه» بباید نوشت
سحر چون برآید بلند آفتاب
کند چرخ گردنده پا در رکاب
بسی لشکر از وانت و کامیون
فرستد مرا بر سر، این چرخِ دون
اتوبوس و پیکان و بنز و ژیان
همه گردِ میدان و من در میان
به پا گشته هنگامه ی رستخیز
به هر سو کسان اند در جستخیز
شده محشرِ شیر هر جا عیان
خیابان، خرابان شده بی گمان
تو گویی به هر سو پیاده سوار
گرفته مرا دامن از هر کنار
بسی لشکر از آدم و آهنم
زده چنگ بر زیر پیراهنم
ز آدم، ز آهن، ز ریز و درشت
یکی پشتِ زین و یکی زین به پشت
به میدان فردوسی از چار سوی
مرا گوش بخراشد این های و هوی
چه گویم، چه پیش آید از چرخ دون
مرا بر سر اکنون در این آزمون
سپاه ترافیک ببین صف به صف
به میدانِ فردوسی از هر طرف
تو گویی که اکنون به آوردگاه
فرستاده لشکر، «ترافیک شاه»
ز هر سو سپاهی رسد فوج فوج
چو دریا که آرد به هر موج موج
یکی لشکر از «توپخانه» روان
به میدان فردوسی و بعد از آن
خروشان و غرّان و شیپور زن
سپاهِ گرانِ سپهبد قَرَن
ز پیکان و پاترول، ژیان و رنو
ز بنز و ز نیسان و گلف و پژو