جمعه بازار رفتم و پرسیدم از نرخ پیاز
گفت با من آن فروشنده بصد ادفار
رو اول بانک و بگو بهرت دهند وام پیاز
گر ندادند وام برایت با پیاز اَنصُر بساز
گفتمش جان برادر سیم بگو جای پیاز
گفت جلوتر میروی نزدیک باشد در کنار پمپ گاز
چون رسیدم دیدمی بنشسته است با عژّ و ناز
روی تخت پادشاهی چون شهان با روی باز
پیش روش تعظیم بنمودم به وی کردم سلام
در جوابم گفت کجا می آئی و از نرخها داری پیام
با تکبّر خم به اَبرو زد بگفت با حرص و آز
این منم باشم پیاز هر خانه ای هستم نیاز
با غضب گفتا تو را کی داده رَه در پیش ما
چون نگهبانان من باشند همیشه در سر
موز و سیب و پرتقال اینها نگهبان منن
خوابشان برده سر پست میکنم بیرونشان از انجمن
گفتمی که خواب بودند و ندیدند بنده را
تو بزرگی راهنمایی کن منِ درمانده را
گفت برو در نزد گیلاس و بگو احوال خویش
چون رئیس دفترش کردم همین چند روز پیش
منشیَم باشد شلیل و نوکرم باشد هلو
آن زمان بگذشت که بودم در دکان دی غلو
با همه بی اعتنایی می نهادید پای بر فرق سرم
فکر میکردید همیشه مُفلس و دربدرم
هر کسی روزی رسد دنیا بکام
من هم اکنون شیر دورانم بگیرم انتقام
این زمان بفروش اثاث خانه ات با سوز و ساز
تا که با پولش بگیری چند کیلویی پیاز
کن تواضع با فقیران و محبّت پیشه کن
کار دنیا این چنین است لحظه ای اندیشه کن
از تکبر چونکه نشناختیم یه روز قدر پیاز
پس روا باشد فروشد بهرمان صد غمزه ناز
این چنین بازی همیشه بوده در دنیای پیر
عزّت و ذّلت ببین بهر پیاز و پند گیر
حامی مُستضعفان باشیم مشتاق همچو شیر
روبهی بی دست و پا هم تا توانی دست بگیر