من ای پسر از هستی خود خیر ندیدم
در دور جهان طعم ترقی نچشیدم
در مدّت عمرم که به هفتاد رسیده است
ای خاک به فرقم که به جایی نرسیدم
با نقد تملّق، که بُوَد سکّهی رایج
از بهر خودم پست و مقامی نخریدم
سودی که ز گیتی همه بردند، نبردم
آن گل که از اینجا همه چیدند، نچیدم
با خود به سرِ سور مرا هم نکشاندند
چون منّت این مفتخوران را نکشیدم
زآن باد غروری که مرا بود از اوّل
جا داشت که چون بادکنک میترکیدم
میخواستم از عزّت نفسم نکشم دست
افسوس کز این قید مزخرف نرهیدم
امروز به دنیا ز سپیدی و سیاهی
بخت سیهم مانده و موهای سپیدم
میکوش، پسر جان، که تو خود را بچپانی
در بین گروهی که منِ خر نچپیدم
راهی که نرفتم من و هستم متاسف
باری تو برو چون به تو بستهست امیدم
بشنو، پسرم، هر چه که گوید پدرت پند
گر چه پدرم گفت ولی من نشنیدم