دروغگو راه به جایی نمی برد
اشتری همراه گاو و گوسفند
عازم صحرا شدند تا بچرند
بوته ای دیدند آنجا از علف
سوی آن رفتند با شور و شعف
شد بپا دعوا میان آن سه تن
هر یکی می گفت بوته مال من
حرفشان این شد بعداز ماجرا
بوته باشد از برای پیر ما
زیرکی کرد و بگفتا گوسفند
نیست یادم تولد سال چند
گوسفندی را خداوند از کرم
داد ابراهیم آن رسول محترم
من همانم عمر من گشته دراز
فاش کردم تا شوم من چاره ساز
گاو گفتا سن من بالاتر است
حرف حق از هر کلامی بهتر است
من سوار کشتی نوح نبی
بوده ام در آن زمان چندین شبی
سن من اکنون بود چندین هزار
پیر تر از من ندیده این دیار
تا شنید اشتر دروغ بی شمار
بوته را خورد و بگفتا الفرار